هوالمحبوب
سلام!
زمانی احساس درد وادار به رفتنم کرد ولی همون درد باعث شد که باز برگردم!!!
به قولی دوستی شاید رفتن فقط درد رو بیشتر کنه!
"با لبی و صد هزاران خنده آمد گل بباغ.......از کریمی گوئیا در گوشه ای بوئی شنید"
اینو هم حافظ بهم گفت....!
...............
با کنایه بهم گفت دارید خودتون رو گول میزنید منم میگفتم نه بازنده جز شما نیستید که
ذره ای عشق رو باور ندارید!!!
طرز تلقیش از زندگی رو بارها در باورامثال او دیده بودم ولی هیچ وقت تا این اندازه
بهش دقت نکرده بودم....
همش غرغرمیکرد، شما واسه اینکه چیزی ندارید از عشق دم میزنید ورنه کافیه
یک غم وجودتون رو فرا بگیره
کافیه ی درد بیاد سراغتون که دیگه همه چیز یادتون بره .....
حرفاش واسم سنگین بود و چون دیده بودم کسانی رو که چه زیبا دردهاشون رو
با عشق درمان میکنند قبول حرفاش خیلی برام سخت بود....
مدام از بدی زندگی میگفت از نیستی!
غافل از اینکه دیشب در سراسر این دنیای خاکی افرادی بودند که به خواب رفتند اما
هرگز از خواب بر نخاستند....
آن خلایق مرده برای لحظه ای هم هیچ چیز درباره ی زندگی که من واو ازش
شکایت میکنیم نخواهند گفت...
مراقب خودمون باشیم که شکایت نکنیم!!!
بهترین کار در قبال چیزی که دوست نداریم انجام دهیم اینکه تغییرش دهیم و
اگر نمیتونیم تغییرش دهیم حداقل طرز فکرمون رو د رموردش تغییر بدیم!
بهش میگفتم اگه عشق همه خیاله واگه درد و غم تو رو رفع نمیکنه حداقلش
اینه وجود دردهاتو کمتر حس کنی! ....ولی نتونستم اونو قانع کنم میدونید چرا؟؟؟
چون عشق تنها لفظ شیرینی بود که از دیگران شنیده بودم!......
بعد از مدتی دوباره یک تلنگر باعث شد که به حرفاش فکر کنم من اگر عشق رو
باور کرده بودم ی درد باعث نمیشد که بذارم برم، نه رفتن از وب! رفتن از خود!
عشق زمانی عشقه که از معرفت شاخ و برگ گرفته باشه!
همه حرفم اینه اگر تنها مواقعی عشق تسکینی واسه درداتون بود به عشقتون شک کنید!
امیدوارم بتونیم همپای هم ، پله های رسیدن به حضرت دوست رو طی کنیم!
یاعلی