هوالباقی
اگه قراره آخر زندگی رسیدن به اون باشه پس خداکنه الان از راه برسه!
بعضی اوقات زمونه بد جور خستم میکنه!
نه اینکه ناشکری باشه نه، این زمونه فرصت خوبیه برا به خود رسیدن و خود شناختن...
ولی...............
ولی بعضی اوقات اینقدر غرق میشی که دیگه همه چی واست عادی میشه یه دفعه میبینی ای داد! خدا هم واست عادی شده عادت کردیم تنها موقع رنج ودردبه یادش میفتیم....
بعد یادش که میفتی یه دفعه قالب تهی میکنی..........
دلتنگ میشی وممکنه هیچی نباشه که بتونه آرومت کنه!
کجاست آنکه دوباره مرا تکان بدهد؟
وچشم های خودم را به من نشان بدهد
تمام عقربه ها زنده اند و می گردند
دل من است که چیزی نمانده جان بدهد!
کجاست آنکه خودم را بگیرد از من و بعد
مرا به دست غزلهای بی کران بدهد
هنوز وقت زیادی برای ماندن هست
چه می شود که زمانه کمی زمان بدهد؟
دلم هوای رسیدن به انتها کرده.....
کجاست آنکه به من جام شوکران بدهد؟
خدای واقعی ام سالهاست گم شده است
کجاست انکه خدا را به من نشان بدهد؟
شعراز:میثم امانی
ولی ممکنه تنها یه چیز امیدوارت کنه! اونم اینکه خدائی داری که دوست داره ومیتونی با تمام وجود دوسش داشته باشی.....
یاعلی
هوالمعشوق
تا حالا شده ندای همزمان دل و عقل سر گردونت کنه؟
عقل میگه این درسته ولی دلت تو رو به جاهای دیگه میکشونه؟به نظرت ندای کدوم درسته؟میشه آدمی هم عاقل باشه و هم عاشق؟؟؟دوستی میگفت هر کی عاشق شد خود به خود عاقل هم میشه....!!!و معتقد بود این محبت هست که معرفت رو به دنبال داره....
ولی شخصیتی مثل امام رو ببینید حضرت امام خمینی(ره) در درجه اول یک فیلسوف بودند وفلسفه چیزی جز عقل نیست یعنی همه چیز رو تببین عقلانی کردن ولی در عین حال به بالاترین درجه عرفان رسید وعرفان چیزی جزءدلدادگی نیست و در اون غرق شد.......!!!
و عده ای هم میگن اول باید خوب معرفت پیدا کنی تا بتونی یک عاشق واقعی باشی!
حافظ هم به عنوان یک عارف چنین میگه:عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی .....عشق داند که در این دایره سرگردانند
نوشته ای رو از جبران خلیل جبران خوندم که برام خیلی جالب بود که گفتنش خالی از لطف نیست.....فقط بار ادبیش باعث نشه که از معنا غافل بشید......
وباز کاهنه ای درسخن آمد: با ما از اشتیاق و عقل بگو.
واو اینچنین پاسخ داد:
پهنه ی روح شما عرصه ی کارزاری است که در آن عقل و داوری از یک سو و اشتیاق و رغبت از سوئی پیوسته در کار ستیزند
و من آیا آن میانجی توانم بود که عناصر جانتان را ازپیکار و نزاع باز دارم،یگانگیشان بَخشم و در ترنُمشان آرم؟
این نباشد مگر آنکه شما نیز میانجی شوید و فراتر آن عاشق باشید اجزای متفرق جان خویش را.
عقل و اشتیاق ماننده ی سکان و بادبانند کشتی روح شما را،آن زمان که بر دریای عمر سفر آغاز کند.
پس اگر بادبان فرو افتد یا سکان بشکند در میانه ی دریا از رفتار بمانید و تسلیم سکون شوید
و یا که در تلاطم امواج به هر سوی سرگردان روید.
که چون عقل یکه تازد زنجیری سرد به کار زندگی شود و چون هوای دل بی مهار حکومت کند
چون زبانه های سرکش بر فروزد و تا بنیاد به تباهی کشد تا که هستی خود نیز بسوزد.
پس روح خویش رخصت دهید که قامت عقل فراز کند تا همطراز آرزو شود، که نغمه زاید و آواز بر آید
و جان رهاکنید که خواست و خرد را هم عنان بتازد تا که آرزوهاتان همه روز،حیاتی دوباره گیرد
و چون مرغ آتش باز از خاکستر خویش بال بر کشد.
مرا اندیشه بر آن است که وادارمتان،عقل و اشتیاق خود ترازوی داوری بر کشید گوییا که هر دو قاموس جان میهمانند و مقرب.
یقین که یکی را بر دیگری رجحان ندهید که از دو میهمان چون یکی عزیزتر نشیند ،مهر هر دو زایل شود و حرمت هردو باطل.
در میان تپه های بلند،آن زمان که در خُنکای سایه های صنوبر جای خوش کنید
و دل به آرام و صفای دشت های دور سپارید و علفزاران خفته به آغوش نور ِزبان دل باز گشاید که:
«خداوند بر سریر اهورائی عقل آرمیده است.»
و چون توفان،لجام بگسلد و قلب جنگل به لرزه آرد آنگاه که رعد بر خروشد و برق اقتدار آسمان را گواهی دهد،
مُهر از دل خویش بر گیرید تا بگویئ که:
«دادار بر مرکب خدائی اشتیاق می راند.»
و چونکه شما هر کدام نسیمی خوشید در کاینات ایزدی و برگی سبز به جنگل انبوه خداوند
پس بر عقل باید که آرام گیرید و بر کام باید که تاخت کنید.
حال شما بگید معرفت محبت میاره، یا محبت معرفت .....!
یاعلی
هو المحبوب
پله...پله...تا خدا!هر از چندی مزین به کلام حضرت امیرالمومنین(ع)میشه که بدون شک یکی از پله های رسیدن به معبود است.
نمیخوام بگم یکی از بهترن خطبه های حضرت امیر هستش چراکه تمامی نهج البلاغه نور است و هر کدوم در جای خود دارای ارزش و تامل ولی درسهای زیادی درونش هست....امید که کلام حضرت در زندگیمون پا بگیره، چراکه تنها ذره ای تامل در این سخنان و درک اون واسه همه زندگیمون بسه!
خطبه ای از آن حضرت در «تشویق به عمل صالح»
ای بندگان خدا،خدا را بپرهیزید،و به وسیله ی اعمال نیکو بر مرگ پیشی جوئید
و بخریدآنچه را برای شما باقی می ماند به چیزی که از دستتان میرود،
کوچ کنید که در کوچاندنتان جدی هستند،برای مرگ که بر سر شما سایه انداخته مهیا شوید،
مردمی باشید که صیحه ی هشدار دهنده بر آنان زده شده پس بیدار شده اند،
و یافته اند که دنیا جای ابدی نیست به همین خاطر حیات فانی را به زندگی باقی تبدیل کرده اند
زیرا خداوند شما را بیهوده نیافریده،و به حال خود نگذاشته
بین شما و بهشت یا جهنم حایلی جز مرگ نیست که از راه می رسد
مدت حیاتی که لحظه ها از آن می کاهند و ساعت مرگ آن را منهدم می نماید سزاوار کوتاهی است
و اجل پنهان که آمد و رفت شب و روز آن را می آورد سزاوار سرعت بازگشت است،
و آن آینده ای که با خود رستگاری یا بدیختی آورد شایسته آماده کردن بهترن توشه است
پس در دنیا توشه بر دارید توشه ای که خود بدان از عِقاب فردا حفظ کنید.
آن عبدی تقواپیشه شد که خیر خواه خود گشت و توبه اش راپیش انداخت و بر شهوتش پیروز شد
زیرا زمان اجل انسان مخفی است و آرزویش گول زننده ی اوست،
شیطان موکل آدمی است که معصیتش را در نظرش می آراید تا مرتکب آن شود و
توبه را به صورت آرزو برای آینده جلوه می دهد تا آن را به تاخیر افکند تا مرگ بر آدمی بتازد
زمانی که نسبت به آنان غافل تر از هر چیز باشد .
حسرت و اندوه بر آن بی خبری که عمر نابود شده اش بر او حجت است و پایان زندگیش شقاوت!
از خدا در خواست دارم ما و شما را از کسانی قرار دهد که نعمت آنان را به طغیان نیندازد
و هدفی آنان را در عبادت پروردگار خود مقصر نسازد
و پس از مرگ ندامت و اندوه بر او فرود نیاید.
*نکته ای که در این خطبه توجه من روبه خودش جلب کرد این بود که حضرت مرگ را حائلی میان انسان و بهشت ، جهنم میدونند که شاید بشه بر خی از متکلمین رو که بر اعاده ی معدوم معتقد هستند و مرگ رو نوعی اعاده ی معدوم(به وجود آمدن چیزی عین خود آن چیزبعداز نابود شدن)میدونند قانع کردکه مرگ اعاده ی معدوم نیست بلکه نوعی تکامل و رشد برای آدمی است.
التماس دعا...
یاعلی
شب جمعه ای به نیابت اقا حجه بن الحسن(عج) رو به دیوان حافظ کردم....
گردست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که بچوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر درازست ولی نیست
در دست سر موئی از آن عمرِ درازم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از اتش دل پیش تو چون شمع گدازم
آندم که بیک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نیست نمازمن آلوده نمازی
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه زد و ابروی تو سازم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
حافظ غم دل با که بگویم که در ین راه
جز جام نشاید که بود محرم رازم
*اللهُم عَجل لِوَلیکَ الفَرَج
التماس دعا....
یاعلی