بسم الله
خدا به او فرماید آری چون آیات ما بر هدایت آمد همه را به طاق فراموشی نهادی امروز هم تو را "ملائکه خدا" فراموش خواهند کرد.....
( گوید : همچنان که تو آیات ما را فراموش می کردی ، امروز خود فراموش گشته ای ) طه.126
امروز با دیدن این آیه خیلی دلم واسه خودم سوخت!!!
استنباط های زیادی میشه کرد ولی من میخوام حرف دل خودمو بزنم و نمیخوام نصیحت کنم....
ولی عده ایمون واقعا گم شدیم اینقدر گم که دیگه این گمگشتگی نمایان شده!میگم چطوره در دریای معرفت "او" خودمون رو گم کنیم
فکر میکنم......نه!مطمئنم!چیز با ارزشی پیدا خواهیم کرد....مگه نه اینکه لازمه دیدن او ندیدن خود است ؟
سال جدید داره نزدیک میشه نمیگم دل رو خونه تکونی کنیم!! میگم بهتره صاحب دلمون رو که گم کردیم پیدا کنیم(هرچند آشکار تر از اون نیست ولی باید گشت) اگر پیدا کردیم آنچه که بیش از همه سزاور این دلی است که او افریده! خود به خود همه ناخالصی ها رو پاک خواهد کرد....
نواخت سه تار رو خیلی دوست دارم امروز واسه دل خودم تار زدم به قول دوستی با صدای تار گریه که نه می شود زار زد !
شاید دیگه فرصت نشه تا سال جدید رو تبریک بگم.پس پیشاپیش....
عیدتون مبارک
زیباترین دعاها برای زیباترین لحظاته فرج آقا یادمون نره !
یاعلی مدد
به نام خدای تو....
خدای تو که از خدای من خیلی خیلی بزرگتره.......
آقا جان سلام !
این پست رو فقط برا تو می نویسم همین که تو بخونی برام کافیه...
آقا این قدر دلم تنگه که فکر نکنم چیزی رو از این دل تنگ بتونم بیرون بکشم و بنویسم !
دلم گرفته بهونه !
باز شدم انگار دیوونه !
دل غریبم میخونه .......
این دل من نشسته باز کنار سقا خونه......
یهو دلم هوائی شد گفتم بهتره بنویسم یعنی دلم خواست! حتی نمیدونم چی میخوام بنویسم فقط میخوام باهات حرف بزنم.....
هرچند هروقت خواستم با شما حرف بزنم زبانم بند اومده و انگار همه عالم رو سرم خراب شده !!!
حتی خجالت میکشم که بگم از میان ائمه از همه بیشتر از شما شرم دارم ، چرا؟؟! واقعا نمیدونم....
خیلی دوستت دارم ولی احساس غریبی میکنم.... این حرفیه که عمری رو دلم داره سنگینی میکنه
آقا...
آقا...
میدونم امشب! امشب که همه شما رو صدا میکنند با این دل شکسته ام حتما شما منو صدا کردی منم اومدم ولی به خودت قسم روی حرف زدن ندارم پس امشب رو باید !!!!! نـــــــــــــــــــه اگر خودت دوست داشتی این دله سالها گرفته رو آرومش کن...
فقط دلم ..............دلم داره میترکه...........دلم خیلی تنگه برا یک لحظه آروم گرفتن توی حرمت...
برا اون لحظه که فقط خیره به گنبد و ضریحت دارم و هیچی !هیچی !هیچی ! واسه گفتن ندارم انگار بلد نیستم باهات حرف بزنم ............نمیدونم !
حسرت یک بغض شکسته به دلم مونده ....
آقا چند روزه داری صدام میکنی ولی....
اگر تو نخواسته باشی بدون شک من هم...
چی بگم....................................................................... !
مددی یا علی بن موسی الرضا (ع) !
هوالحق
خرابم آنچنان کز باده هم تسکین نمی یابم.....
حرف زیاد واسه گفتن دارم اما توان ........... ترجیح دادم این حکایت زیبا رو بنویسم به امید روزی که من هم با همه وجودم بگم خدایا! هر چی تو بخوای!
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم .
خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست .
حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست .
از جبرئیل پرسید جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .
گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .
حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم
یا علی مدد