سلام
ياد يكي از شعرهاي مولوي افتادم
گفتم اين جان مرا گرد جهان چند کشيگفت هر جا که کشم زود بيا هيچ مگوگفتم ار هيچ نگويم تو روا مي داريآتشي گردي و گويي که درآ هيچ مگوهمچو گل خنده زد و گفت در آ تا بينيهمه آتش سمن و برگ و گياه هيچ مگوهمه آتش گل گويا شد و با ما مي گفتجز ز لطف و کرم دلبر ما هيچ مگو